سه قدم جلو تر از ترس | چگونه خود را از چنگ آرزوهایمان میرباییم!
در ساعت 2:45 ظهر یک روز بارانی در لس آنجلس، پدرم در حال دم کردن یک فنجان قهوه در آشپزخانه بود. در همان حال، تماسی از یک شماره ناشناس را جواب داد و وقتی صدای فریاد خشن و جیغ یک زن را در آن طرف خط شنید، در جا خشک شد. بعد از آن یک صدای قوی مردانه از آن طرف خط آمد و به پدرم گفت:” دخترت دست ماست و اگر به تک تک کلماتی که میگویم گوش نکنی او را می کشیم.”
پدرم مکث کرد. برای یک لحظه نمیتوانست نفس بکشد در نهایت موفق شد که بپرسد:” می تونم باهاش صحبت کنم؟؟ آن ها تهدید کردند که:” میخوای که بازوشو بشکنیم؟”
دستمال های نامه بر | داستان کوتاهی از یک آدم ربایی
باید به شما بگویم که من یکی از دو دختر پدرم هستم و متاسفانه درست شش ماه قبل از این تماس، ما خواهر بزرگترم را از دست دادیم. هیچ وقت روزی که او مُرد را فراموش نمیکنم. آن روز پدرم با غمی بزرگتر از تمام آسمان به من نگاه کرد و گفت:”حالا من فقط یک دختر دارم”، بنابراین مانند هر کس دیگری در زمان ترس، تمام قدرتش را از دست داد و با درماندگی به آدم رباها گفت:” این، تنها دختر من است، هر کاری که بگید میکنم.”
آدم ربا از پدرم پرسید:”تنهایی؟”، در این زمان پدرم چشمش را به مادرم در آن سوی آشپزخانه دوخت، انگشتانش را به لبش فشرد و بی سر و صدا از او خواست تا ساکت بماند و به آدم ربا ها گفت:” بله من تنها هستم”؛ و بر روی یک دستمال با شتاب نوشت:” آروم برو بیرون و به 911 زنگ بزن، اشلی رو دزدیدن.”
مادرم در حالیکه دست هایش می لرزید با عجله به بیرون رفت و موفق شد به 911 زنگ بزند. در همان حال آدم رباها به پدرم دستور میدادند که: ” میری تو ماشینت، به سمت بانک حرکت میکنی، ما رو پشت خط نگه میداری و مبلغ باجی که بهت میگیم رو میپردازی و اگر همکاری نکنی قطعه های بدنش رو با پست برات میفرستیم.”
در این حین مادرم به پلیس خبر داد که او را در بانک ملاقات کنند و خودش پاورچین پاورچین وارد ماشین شد، در نتیجه آدم رباها متوجه حضورش نشدند. پدر و مادرم کنار بانک از ماشین پیاده شدند و مادرم رفت تا پلیس را پیدا کند. در همان حال پدرم وارد بانک شد، در حالی که تلفن همراهش، همان طور که قول داده بود، در جیبش بود تا آدم ربا مطمئن شود که پول واریز شده است.
کلاهبرداری از ابر قهرمانان | ادامه عجیب
در همین حین که تمام این اتفاقات در حال رخ دادن بود، من در دفتر کوچک و خوش ساختم در Beverly Hills نشسته بودم و در حال انجام یک مصاحبه پادکست بودم.
یادم می آید که در تمام طول گفت و گو با مهمانم، صفحه گوشیام را میدیدم که بر روی میز روشن میشود ولی اهمیتی به آن نمی دادم و تازه زمانی که مهمانم رفت، سیلی از تماس های ازدست رفته و از همه مهم تر یک پیام متنی را دیدم که هیچ وقت فراموشش نمی کنم. نوشته بود: “این پلیس است، ما با خانوادهتان هستیم، لطفا تماس بگیرید.”
هیچ وقت پیامی مانند آن را دریافت نکرده بودم، پس فکر کردم چیزی که در طرف دیگر این پیام است ممکن است زندگی من را برای همیشه خراب کند. شهامت به خرج دادم و در نهایت تماس گرفتم. صدایی از آن طرف خط گفت: “من افسر جانسون هستم، شما اشلی هستید؟” من گفتم: “بله”؛ افسرگفت: “لطفا اسم کاملتون رو بگید” گفتم: “من اشلی میشل استال هستم، خانوادم خوبن؟” صدای فریادی را در آن طرف خط شنیدم. افسر با صدای بلند به پدرم در آن طرف بانک میگفت: ” آقای استال، گوشی رو قطع کنید دخترتون پای تلفنه، این یه کلاهبرداریه.”
سپس پدرم تلفن را از دست افسر پلیس قاپید. تنها چیزی که میگفت این بود: “این تویی؟” من گفتم: “بله منم”؛ برای اولین بار شنیدم که پدرم در هم شکست و گریه کرد.
لحظاتی بعد من در راه خانه بودم. یادم میآید وقتی رسیدم، پدرم با عجله به سمت من آمد و به شدت مرا در آغوش کشید. همان لحظه بود که فهمیدم والدین ابرقهرمان نیستند و فقط انساناند، مانند من و شما و بهترین کاری را که میتوانند انجام میدهند…
پرداختن قبض ها با ترس | جرقه اول
پدرم تمام اتفاقات پشت تلفن را از اول تا آخر برایم تعریف کرد و من نمیتوانستم باور کنم که چگونه پدر فوقالعاده باهوش من اینگونه ساده لوح شده بود؟ آن زن گریان پشت تلفن اصلا شبیه به من به نظر میرسیده است؟ چگونه پدرم توانسته در برابر مشتی غریبه خودش را ببازد و تسلیم شود؟ از پدرم پرسیدم:”اصلا به این شک کردی که اینا ممکنه واقعی نباشن؟” و او به من پاسخی داد که همه ما وقتی تحت فشار زندگی قرار میگیریم و تسلیم ترس میشویم، میدهیم:” فکر نمیکردم که گزینه دیگری هم وجود داشته باشه.”
تمام شب من آنجا نشسته بودم و به صورت وحشت زده پدرم فکر میکردم و اینکه او را در تمام عمر 75 سالهاش اینگونه ندیده بودم. اینکه چجوری یک نفر میتواند این بلا را سر یک نفر دیگر بیاورد؟
در آن زمان بود که یک حس غیر منتظره درونم جرقه زد؛ دلسوزی. نه برای پدرم، بلکه برای آدم ربایان تقلبی. به این فکر کردم چرا یک نفر باید انتخاب کند که از ترساندن بقیه و به جیب زدن یک عمر سرمایه آن ها پول دربیاورد؟ تنها جوابی که به ذهنم رسید این بود که شاید آن ها فکر نمیکردند گزینه بهتری هم دارند یا شاید این چیزی بوده که از والدینشان یاد گرفته بودند. راحت تر بگویم، شاید این بهترین راهی بوده که یاد گرفتهاند با آن زندگی را بگذرانند، زنده بمانند، نیازهایشان را در جهان تامین کنند و قبض هایشان را بپردازند.
من آدم ربای خودم هستم | سه قدم از من تا منِ ایده آل
مجلهام را بیرون کشیدم و در بالای آن نوشتم “من آدم ربای خودم هستم”. تمام راههایی را که طی سال ها رفته بودم و با آن ها، این حقیقت را که چه چیزی را واقعا میخواستم خفه کرده بودم، لیست کردم. تمام زمان هایی که خودم را اسیر کارهای فرساینده ای کرده بودم که حتی نمیخواستم آن ها را تجربه کنم. به این فکر کردم که چگونه خیلی از ماها رشته هایی را در دانشگاه یا مسیر شغلی انتخاب میکنیم، با اینکه نمیخواهیم در آن ها باشیم؛ چرا که فکر میکنیم به ما کمک خواهند کرد که زنده بمانیم.
من شما را تشویق میکنم که از خودتان بپرسید: چه زمانی خودم را از زندگیای که واقعا میخواستم ربودم؟ چطور من قدرتم را تسلیم ترس میکنم تا فقط نیازهایم را در دنیا برآورده کنم؟ وقتی در دام ترس می افتیم، تمام قدرت خود را تسلیم میکنیم و ارتباطمان را با کسی که واقعا هستیم و چیزی که میخواهیم باشیم قطع میکنیم. ولی به عنوان مشاور شغلی، آموختم که سه قدم کلیدی وجود دارد که میتوانید همین الان بردارید تا چیزی را بسازید که “خود دلخواهتان” است. این یعنی تصمیم بگیرید از دل ترس بیرون بزنید و به خودتان برگردید.
شکستن قلب با ترامپولین | قدم اول: خودارزیابی
اولین قدم خودارزیابی است. خیلی جدی از خودتان بپرسید: “من خودم را اسیر چه چیزی کرده ام؟” این یعنی با خودتان صادق باشید؛ درباره جایی که هستید، چیزهایی که به روحیات شما میسازد و چیزهایی که نمیسازد. دربارهاش فکر کنید، ما با خود طبیعیمان پا به این دنیا میگذاریم که پر از علاقه و خلاقیت است.
ما در طول زندگی یاد میگیریم که بترسیم و ترس یک زنگ هشدار درونی و مهم است که همه ما برای زنده ماندن در دنیای مادی به آن نیاز داریم. یاد میگیریم که قبل از عبور از خیابان دو طرف آن را نگاه کنیم، وقتی اجاق داغ است به آن دست نزنیم و…؛ ولی در طولانی مدت، این ترس به ما صدمه می زند. زندگی ما را غافل گیر میکند. ما یاد میگیریم که دست از ریسک کردن برداریم و شروع به ترسیدن کنیم. میترسیم که خودمان را در دنیای بیرون از آن (ترس) قرار دهیم. خودمان را با نام هایی مانند “معقول” یا “واقع گرا” گول میزنیم تا تصمیماتی بگیریم که به نظر “مسئولیت” میرسند.
در حالی که در واقعیت، ما فقط از انتقاد میترسیم و اگر واقعا با خودمان صادق باشیم، افرادی که خودشان را واقع گرا مینامند، در اکثر مواقع فقط رویا پردازانی هستند که جایی در مسیر زندگی قلب هایشان شکسته است.
رویارویی با حقیقت | پذیرش ترس
شاید بعضی از شما بدانید که در اعماق وجودتان، دارید از حقیقت فرار می کنید. شاید از این حقیقت که از شغلتان متنفرید، اما شما اعتراف نمیکنید، چون ترسیدهاید و نمیدانید بعد آن کجا بروید. شاید از اینکه با آدم اشتباهی ازدواج کردهاید فرار میکنید و از اعتراف میترسید، چون با طلاق گرفتن زندگیتان از هم میپاشد. یا شاید میدانید مشکلی برای بدنتان رخ داده است ولی میترسید که به دکتر مراجعه کنید چون نمیخواهید تشخیص پزشک را بشنوید.
چیزها را همان گونه که هستند ببینید؛ نه بدتر از چیزی که هستند یا بهتر، بلکه آن گونه که واقعا هستند. شاید در ابتدا حس کنید که دردی از اعماق وجودتان پدیدار میشود ولی این را بدانید که درد، اغلب مانند یک ترامپولین است که ما را به مرحله بعدی زندگیمان پرتاب میکند، البته اگر بخواهیم و اجازه بدهیم.
وقتی لذت میبرید، ترس ضعیف میشود | قدم دوم: دنبال کردن احساسات مثبت
قدم دوم اینست که به دنبال آزادی باشید. این یعنی به چیزهایی که حس خوبی بهتان میدهند توجه کنید. احتمالا دارید فکر می کنید که: “باشه، ولی چطور بفهمم چی حس خوبی بهم میده؟”
سوال ظریفی است. ما در حال حاضر، در جهانی پر از غول های اینترنتی و توییت ها و پیام های متنی زندگی میکنیم که سِیلی از داده را به دستمان می رسانند و ما را به شدت به هم متصل میکنند؛ ولی با توجه به پژوهش ها، امروز، دورتر از همیشه از همدیگر به سر میبریم.
71 درصد از نیروی کار در آمریکا به دنبال شغل جدید هستند؛ بیشتر از 70 درصد آمریکایی ها داروهای تجویزی مصرف میکنند و بیشتر از نصف ازدواج ها به طلاق ختم میشود.
وقتی یاد بگیرید چطور چیزی را دنبال کنید که واقعا حس خوبی به شما میدهد، هدفتان یا درست جلوی چشمتان است یا در همان اطراف میپلکد. بیایید کمی متعجب شویم.
مغز دوم انسان | پیام رسان عصبی
در حال حاضر دانشمندان، شکم (دل و روده) را دومین مغز انسان میدانند. شاید درباره تحقیقی که میگوید بیش از 200 میلیون نورون در شکم ما وجود دارد، چیزی نشنیده باشید. این مقدار نورون برابر با اندازه مغز یک سگ یا گربه است. این یعنی چه؟ یعنی اگر در سیستم عصبیتان، چیزی شبیه به اضطراب یا گسستگی حس کردید، به آن اعتماد کنید؛ چرا که بدن شما یک پیامرسان است و به طور پیوسته به شما بازخورد میدهد.
من در اوایل بیست سالگیام به واشنگتن دی سی آمدم و یک چیزی درباره آن به من حس خوبی میداد، همان حس درونی (و شاید کمی جسمی) و حدس میزنید در پی آن چه اتفاقی افتاد؟ من در آخر متخصص اشتغال شدم و سپس، تبدیل به نویسنده انتشاراتی شدم که بزرگترین آرزوی زندگیام بود.
امروز مردم از نردبانهای شرکتی بالا میروند، برنامه های 5 ساله می چینند و مدارک غیرضروری میگیرند، این یک معنی دارد: همه ما دنبال چیزی به شدت خیالی میدویم: بی نقصی. چیزی که نمیتواند حقیقت داشته باشد. به همین دلیل شما را دعوت کردم تا شغلتان را به عنوان یک تجربه ببینید. این باعث میشود که بفهمید واقعا کجا هستید.
خلاصه بگویم
درست مانند یک الگوریتم، می توانید این کار را با نوشتن همه ایدههایتان شروع کنید و سپس آن ها را با بدنتان انطباق دهید و ببینید چه حسی در شما ایجاد می کنند. حس لذت دارید؟ یا حس ترس؟ حس نشاط دارید یا دلمردگی؟ حس آزادی دارید یا خفقان؟
به طور جدی از خودتان بپرسید چه کارهایی باعث میشوند از ته دل لذت ببرم؟ چرا که وقتی از ته دل لذت میبرید توسط ترس ربوده نمیشوید یا فرار نمیکنید؟
مبارزه با برزخ | قدم سوم: عملگرایی و دریافت بازخورد
قدم سوم این است که درگیر شوید. نیازی به گفتن نیست که سفر لذتی که طی می کنید قرار نیست شما را به چیزی که عاشقش هستید یا شغل رویاییای که از ته دل می خواهید برساند. این عمل است که شما را به آن ها میرساند، ولی کمال گرایی دشمن عمل است. اکثر اوقات، کمال گرایی همان ماسکی است که موقع ترس از شکست به صورت میزنیم. پس از خودتان بپرسید: “آیا من کمال گرا هستم؟” و در این جا است که حقیقت برملا می شود.
شفاف شدن ضمیرتان از درگیر شدن و به کار بستن می آید نه از افکار. برزخ (معلق بودن) ضعیف و بی قدرت است. پس اگر میخواهید قدرتمند باشید به لیستتان نگاه کنید و چیزی را انتخاب کنید که حس خوبی بهتان می دهد. بایستید و ببینید که جهان چه بازخوردی به شما و کارتان میدهد به خودتان قول بدهید و به آن متعهد باشید و بدانید که میتوانید مرحله به مرحله در طول مسیر یاد بگیرید.
تنها چیزی که باید از آن بترسید، خود ترس است | سخن پایانی
به این فکر میکنم که چگونه حقیقت همیشه ردپایی را از خودش به جا میگذارد؛ اگر پدرم پیش خودش فکر کرد که از آنها بخواهد تا به عنوان مدرک با من صحبت کند، یعنی بخشی از وجودش حقیقت را می دانست (یا حداقل چیزی که دوست داشت حقیقت داشته باشد). به این فکر میکنم که چگونه با این حال، پدرم تمام قدرتش را تسلیم ترس و بیچارگی کرد، همان طور که تمام ما این کار را می کنیم؛ و بیشتر از آن، به حس دلسوزیام برای آدم رباها فکر میکنم و تمام درس هایی که از آن ها گرفتم.
همه ما فرصتهایی برای آزاد کردن خودمان داریم و این فرصت با نگاه کردن به خودمان و اینکه واقعا چه کسی هستیم آغاز میشود: انجام دادن خودارزیابی، دنبال کردن چیز هایی که به ما حس خوبی میدهند و عمل کردن.
مهم نیست که هم اکنون در زندگیتان در کجا ایستاده اید؛ فرصت این را دارید تا “خود دلخواهتان” بشوید. با بدنتان ارتباط برقرار کنید، و به لذت هایتان فرصت خودنمایی بدهید. بیشتر مواقع این یعنی “خود دلخواه” را ساختن.
Reference: Ashley Stahl TED Talks
ترجمه: سعیده شبانی
با اندکی تغییر
مطالب زیر را حتما مطالعه کنید
نچسبیدن لایه اول به صفحه ساخت پرینتر سه بعدی + راه حل
پرینت سه بعدی؛ آینده ساخت و تولید
نمای کلی مأموریت 2020 مریخ
استقامت تا حیات! | تشریح عملیات سطحی کاوشگر استقامت
در ساعت 00.30 (به وقت ایران) روز 19 فوریه 2021 ، پرسی روی سطح مریخ فرود آمد. این یک لحظهی تاریخی برای انسانها بود؛ به اهمیت اولین قدمهای نیل آرمسترانگ روی سطح ماه!
دیدگاهتان را بنویسید